شنبه شب تولد باباییم بابایی بود میخواستم برم اونجا همه خانواده بعد چند وقت جمع بودن... قرار بود من کیک بگیرم اونم از پول بابایی آخه حساب بانکی من و بابایی مشترکه کارت بانک ملی اش هم دست منه، خانواده ام چشمشون به در خشک شد و من نرفتم چون همسری بازی درآورد و دلتنگی واسه خانواده اش رو بهانه کرد منم نرفتم خلاصه دعوامون شد شدید و آقا منو پرت کرد اون ور و رفت منی که تولد باباش خودم کادو خریدم و بردم تا شمال منی که تولد خواهرش گوشی خودم از دیجی کالا خریدم و فاکتورش به نام منه، بابام 10 روز نشده بود که 800 هزار تومن برامون کادو خریده بود...
خلاصه که آقا رفت و شب خونه نیومد و من از ترس مثل سگ میلرزیدم تاظهر یکشنبه گوشیش خاموش بود و بعد هرچی زنگ میزدم قطع میکرد منم زنگ زدم به خانوادش گفتم شب نیومده، گفتم عاشقشم ولی دیگه نمیخوام باهاش زندگی کنم ولی یه نفر باعث شد باهاش آشتی کنم و اونم داوود بود...
غرورمو گذاشتم زیر پام ولی قسم میخورم جبران کنم...